پسر ماهیگیر

افزوده شده به کوشش: نسرین و.

شهر یا استان یا منطقه: nan

منبع یا راوی: گردآورنده: م.ب. رودنکومترجم: کریم کشاورز

کتاب مرجع: افسانه‌های کردی ص 332

صفحه: از 219 تا 223

موجود افسانه‌ای: ماهی، زن آخوند و دو پسرش، غول جنگلی

نام قهرمان: علی

جنسیت قهرمان/قهرمانان: nan

نام ضد قهرمان: ارباب

احتمالاً این قصه ترکیبی از دو قصه مجزاست و افسانه ها در حرکت خود میان اقوام و ملل و مکانها و زبانهای مختلف از این تغییرات بهره مند میشوند بخش دوم این قصه از قصه های معما پرداز است و با بخش اول آن متفاوت است. این قصه در کتاب «افسانه های کردی» به چاپ رسیده است.

ماهیگیری به همراه پسرش مشغول صید ماهی بودند که تورشان افتاد. هر چه زور زدند نتوانستند ماهی را از دریا بیرون بیاورند. پدر تور را به دست پسر سپرد و خودش رفت که کمک بیاورد. پسر با خود فکر کرد: «پدرم از ماهی گیری هرگز خیری ندیده این یکی هم نباشد!» و ماهی را در دریا رها کرد. پدر برگشت و دید ماهی در دریا رها شده، عصبانی شد و پسر را از خانه بیرون کرد. پسر که علی نام داشت رفت و رفت تا به شهری رسید. یک نفر صدایش کرد و پرسید دنبال چه می‌گردی؟ علی گفت دنبال کار. مرد گفت: من تو را برای چهل روز اجیر می‌کنم سی و نه روز استراحت کن و یک روز برای من کار کن. صد تومان هم مزد می‌دهم. علی قبول کرد. سی و نه روز بیکار بود و می‌گشت. غروب روز سی و نهم ارباب علی گاوی کشت و از پوست آن، کیسه ای درست کرد. چند خورجین هم برداشت و به همراه علی رفتند و رفتند تا به صخره بلندی رسیدند. ارباب به علی گفت: برو توی کیسه ببین سوراخ نداشته باشد. علی رفت توی کیسه. ارباب در کیسه را بست و خودش پنهان شد. سیمرغی آمد کیسه را برداشت و بالای صخره برد، بعد کیسه را درید. علی از توی کیسه بیرون آمد، سیمرغ با او کاری نداشت. پرواز کرد و رفت. علی پایین صخره را نگاه کرد و دید اربابش ایستاده. ارباب گفت: از آن سنگ‌های زیر پایت هر چه می توانی پایین بریز، تا بگویم از چه راهی برگردی. علی سنگ‌ها را، که الماس بودند، پایین ریخت و ارباب خورجین هایش را پر کرد. بعد هم گفت: یا همان جا بمان و از گرسنگی بمیر یا خود را به دریا بینداز تا ماهی ها تو را بخورند .ارباب این را گفت و رفت. علی تنها چاره ای که به نظرش رسید این بود که خود را به دریا بیندازد. همین کار را کرد. آن ماهی که علی روزی آن را آزاد کرده بود، او را به ساحل رساند. علی به سیر و سیاحت پرداخت تا این که بعد از یک سال باز گذارش به همان ارباب افتاد. ارباب او را نشناخت و برای چهل روز اجیرش کرد. روز چهلم کیسه و خورجین ها را برداشت و به همراه علی به پای صخره رفتند. به علی گفت که داخل کیسه برود. علی گفت: چطوری؟ ارباب سرش را داخل کیسه برد تا به او نشان دهد. علی پایش را گرفت و او را داخل کیسه کرد و بعد در کیسه را محکم بست و خودش پنهان شد. سیمرغ آمد و کیسه را بالای صخره برد و آن را درید وقتی دید داخل آن آدم است پر زد و رفت. علی به ارباب گفت اگر از آن سنگ‌ها پایین بریزی، به تو می‌گویم از چه راهی خودت را نجات دهی. ارباب از آن سنگ‌ها پایین ریخت و علی آنها را جمع کرد. بعد گفت: باید نامه ای بنویسی که دخترت را به زنی به من بدهند، ارباب کاغذ را نوشت و داد. علی گفت: حالا یا آنجا بمان و از گرسنگی بمیر یا خودت را به دریا بینداز تا ماهی ها بخورندت .علی رفت به خانه ارباب، نوشته ی او را نشان داد و با دختر ارباب عروسی کرد و همه ثروت او مال على شد. کم کم علی به مهمان نوازی و گشاده دستی معروف شد. روزی درویشی مهمان او شد و گفت: من زنی را میشناسم که از تو گشاده دست تر و بزرگوارتر است. او برای هر مهمان در ظرف طلا غذا می ریزد و ظرفش را هم به مهمان می‌دهد. علی به راه افتاد تا زن را پیدا کند. گشت تا او را پیدا کرد و چند روزی مهمان او شد. روزی چهار بار غذا می آوردند و بشقاب هایش را هم که طلا بود روی هم می‌چیدند. روزی وقتی زن برای علی غذا آورد علی گفت: تا نگویی که چرا این بشقاب‌های طلا را روی هم می چینی دست به غذا نمی‌زنم. زن گفت: این بشقاب‌ها مال توست. علی گفت: من به خاطر بشقاب به خانه تو نیامده ام، بلکه می‌خواهم با تو عروسی کنم. زن گفت: به یک شرط قبول می‌کنم. در شهر بغداد یک استاد سراج هست و یک آخوند، سراج زین می‌سازد و بعد با چکش آن را داغان می‌کند. و دوباره زین می سازد و داغان می‌کند. آخوند هم از صبح تا غروب توی حیاط نشسته و به درختی نگاه می کند و گریه می‌کند. تو باید بروی و علت کار آن‌ها را بفهمی تا من زن تو .علی به بغداد رفت و سراج را پیدا کرد و علت کارش را پرسید. سراج گفت: پدر من مرد ثروتمندی بود من هم چون جیب هایم پر بود. دوستان زیادی داشتم و پول خرج آن‌ها می‌کردم. روزی که پدرم داشت می‌مرد. به مادرم گفته بود بعد از مرگ من، این پسر همه ثروت مرا از دست می‌دهد. بهتر است یک کوزه از سکه های طلا را پنهان کنی. وقتی که پسرمان بی پول شد ، کم کم از کوزه بردارد و خرج کند، به شرطی که پسرم بیکار ننشیند و دستش به کاری بند باشد. پدرم مرد. من ثروت او را خرج خود و دوستانم کردم. همه ثروت بر باد رفت. وقتی دستمان تنگ شد. من و مادرم به تک تک دوستانم سر زدیم تا به ما کمکی بکنند. اما همه آن‌ها خودشان را از ما پنهان می‌کردند. پدرم یک رفیق داشت. مادرم مرا برد پیش رفیق پدرم. مدتی در خانه او بودیم روزی مادرم به من گفت: دیدی دوستانت همه خود را از تو پنهان کردند. من بنا به وصیت پدرت مقداری سکه پنهان کرده ام ولی موقعی می‌توانیم از آن‌ها استفاده کنیم که تو دستت به کاری بند باشد. حالا من دارم سراجی می آموزم و چون مقدار چرمی که دارم کم است، یک زین می‌سازم آن را وا می چینم و بعد دوباره می سازم .علی رفت و آخوند را پیدا کرد و علت گریه او را پرسید. آخوند گفت: من دو زن داشتم که یکی از آنها پری زاد بود. گاه به صورت مار در می آمد و گاه از پوست مار خارج می‌شد و شکل پری به خود می‌گرفت. او برایم دو پسر زایید. زن دومم به او حسودی می‌کرد. روزی پوست مار او را دزدید و آتش زد. زن پری زاد من به شکل کبوتری درآمد، پرید و رفت. اندکی بعد کبوتر برگشت و روی این درخت نشست. دو پسرم آن را دیدند و آنها هم به شکل کبوتر در آمدند و هر سه پریدند و رفتند. گاهی می‌آمدند روی این درخت می‌نشستند و من نگاهشان می‌کردم. اکنون مدتی است که نمی آیند. من به درخت نگاه می‌کنم و اشک می ریزم .علی نزد آن زن رفت و دلیل کار سراج و آخوند را برای او گفت. زن هم گفت : من دختر کوچکی بودم که زن و مرد پیری مرا از والدینم خریدند. چون بزرگ شدم آنها مرا به یک غول جنگلی به زنی دادند. من یک شب با او بودم. فردای آن شب پیرمرد غول را کشت. من پس از نه ماه قطعه ای گوشت خام دنیا آوردم. پیرزن گوشت را تکه تکه کرد و روی آتش بار کرد تا همه چربی اش خارج شد. بعد یک مقدار از چربی‌ها را به ظرف‌ها مالید و ظرف‌ها تبدیل به طلا شد. زن و مرد پیر، پس از مدتی مردند و همه چیز آن‌ها به من رسید و من آن ظرف ها را به دیگران می‌بخشم. علی زن را برداشت و به خانه اش برد و با او عروسی کرد .

Previous
Previous

پادشاه و سه دخترش (1)

Next
Next

پادشاه ظالم که رعیت او را از سلطنت برکنار کرد